میخانۀ متروک



شاید حدود 10 سال پیش بود که یک مقالۀ رومه‌ای بی‌کیفیتِ عوامانه به طور گسترده در اینترنت دست‌به‌دست می‌شد و برای یک سری واژه‌ها و عبارت‌ها و امثال تاریخی توضیحات و ریشه‌هایی اغلب خرافی و اشتباه ارایه کرده بود. به هر رو، از همان زمان انتشار گستردۀ آن در رسانه‌ها و محافل عوام‌پسند، بحث‌های گوناگونی در باب درستی یا نادرستی مطالب آن در گرفت. اما دلیل یاد کردن از آن مقاله در اینجا یکی از نکات ادبی-تاریخی‌ آن است. در آن مقاله، ریشه ضرب‌المثل شاهنامه آخرش خودش است» را به این موضوع ربط داده بودند که چون در پایان شاهنامه سپاه اعراب بر سپاهیان ساسانی غلبه می‌کنند و دوران شاهنشاهی باشکوه ایران به پایان می‌رسد، اعراب یک چنین مثلی را میان مردم ایران شایع کرده‌اند، تا این‌گونه به سود خود و به ضرر فرهنگ و تاریخ ایران سخنی را بر آنان القا کرده باشند.

ناگفته پیداست که چنین تفسیری بسیار نامربوط و سطحی است و افزون بر آنکه عقل بر آن صحه نمی‌گذارد، نقل و تاریخ نیز تاییدگر آن نیست، چه در هیچ منبع تاریخی و ادبی‌ِ معتبری نمی‌توان ریشه‌ای اینچنین برای آن یافت.

اما دلیل آنکه بعد از چندین سال دوباره یاد آن مقاله و این توضیح نامربوط رومه‌ای آن افتادم، این است که چندی پیش که آلبوم لاله‌زار» ابراهیم حامدی با ترانه‌های یغما گلرویی منتشر شد، در یکی از ترانه‌ها شاعر می‌گفت که کی گفته شاهنامه آخرش خوشه؟!» حدس من بنا بر یکی دو تجربه سابق که از یغما گلرویی داشتم این بود که او این مصرع را تحت تاثیر آن مقاله کذایی سروده و سخنان آن مقاله را باور کرده است. چون یکی دو بار دیگر شاهد بوده‌ام که ایشان در گوشه‌وکنار متأثر از مقالات رومه‌ای و بی‌کیفیت شبکه‌های مجازی در باب شماری از شخصیت‌های ادبیِ ایران و آثارشان دچار سوءتفاهم شده است. البته شاید تلقی من نادرست باشد و او تحت تاثیر آن مقاله این مصرع را نسروده باشد و یا شاید اصلا منظور او در مصرع این نبوده که واقعاً به خوش بودن پایان شاهنامه در این ضرب‌المثل باور دارد.

کوتاه سخن آنکه، در اینجا قصدم بیان این موضوع است که این ضرب‌المثل به هیچ وجه معنای مستقیم حقیقی ندارد و تعبیری کاملاً کنایی در آن بکار رفته است. به عبارتی در این مثل به کنایه گفته شده است که پایان شاهنامه اصلاً خوش نیست! مثل اینکه کسی دست‌خط بدی داشته باشد و کسی به او بگوید وای. عجب دست خط خوبی داری!» این تفسیر را حسن انوری نیز در فرهنگ امثال سخن برای این ضرب‌المثل ارایه کرده است که عالمانه‌ترین توضیح ممکن به نظر می‌رسد. درک کنایه موجود در این عبارت چندان سخت نیست و شاید بیشتر عوام و کسانی که چندان با سخن و ظرایف آن خو نگرفته‌اند در فهم آن دچار مشکل شوند. البته عوام هم نمی‌شود گفت! چون این امثال را به هر رو عوام خود ساخته و بکار برده‌‌اند، اما خب می‌شود گفت قشر کمتر دارای ذوق، و کسانی که در کلام بیشتر در پی معانی ی و رومه‌ای و سطحی هستند تا خودِ سخن و شیرینی و ژرفای معانی آن. چیزی که امروزه بلای جان رسانه‌های مجازی است همین سطحی‌نگری و آغشته شدن تمام تعابیر به مبتذلیات ی و رومه‌ای است که راه را بر هرگونه مبحث علمی و ادبی روشن و پرمعنا بسته است. امروزه در دنیای نشریات و نوشته‌های مجازی صنایع ادبی و عناصری که به کلام حلاوت و ژرفا می‌بخشد کاملا از موضع خود خارج شده‌اند و هر کلام ادبی و کنایی‌ای می‌تواند یک بدفهمی و سوتفاهم بزرگ را باعث بشود، و از قضا بخاطر کم‌مایگی و سطحی بودن مخاطب، نویسنده هم مجبور است به کم‌ترین حدود اکتفا کند و کم‌کم بنیان کلام کلاً از دستش خارج شود. بگذریم.

اما اگر بخواهیم به خود این ضرب‌المثل بپردازیم خواهیم دید که در آن به سرنوشت تراژیکی که تقریبا در زندگی تمامی شخصیت بزرگ شاهنامه، از شاهان گرفته تا پهلوانان، رخ می‌دهد پرداخته شده است. این سرنوشت محتوم تمام شخصیت‌های شاهنامه است که در نهایت یا کشته شوند یا بمیرند، و جز این نیست. یکی از ویژگی‌های مهم حماسه‌های آریایی (یعنی حماسه‌های ایران، یونان و رم) این است که در تمامیِ آنها مرگ و نیستی باور شده و به هیچ روی برعکس عناصر موجود در اسطوره‌های سامی، مرگ با توجیهِ وجود جهانی دیگر یا رهایی از بند تن و عالم خاکی، و تعالی یافتن به عالمی و جاودان، به رخدادی فرخنده بدل نشده است. حتی در حماسۀ بزرگ هومر، آخیلِس قهرمان بزرگ افسانه‌ای از دل جهان مردگان فریاد بر می‌آورد که کارگری روزمزد بودن در زمین بِه از شاهی در عالم مردگان!»[1] و این آن عنصر متمایزکننده‌ای است که روح تراژیک و مفهوم عظیم سرنوشت» را در کالبد حماسه‌های ایرانی و یونانی دمیده است، روحی که در هیأت آن ایزد عجیب و اسرارآمیز دیونیسوس» وجهی کیهانی و الوهی به خود گرفته است. در این نوع حماسه‌ها حتی اگر از جهان مردگان نیز صحبت شود، هرگز مرگ را یک موهیت نمی‌دانند و زندگی را با تمامیِ مصائب و مشکلات آن عالی‌ترین موهبت ممکن فرض می‌کنند. و این‌گونه است که می‌بینیم فردوسی چگونه روح حاکم بر این حماسه‌ها را در شاهنامه، حتی پس از آنکه طهمورث به مرگ طبیعی می‌میرد، بیان می‌کند:

جهانا مَپَروَر چو خواهی دُرود

چو می‌بِدرَوی، پروریدن چه سود؟!

و این در شاهنامه مفهومی متواتر و مکرّر است؛ و در پایانِ تراژیک بسیاری از قصه‌ها و حتی رخدادها و نبردهای تلخ و شیرین به اشکال گوناگون بیان می‌شود. یکی دیگر از نمونه‌های شیرین و در عین حال کوبنده و سوک آن جایی است که در آغاز تراژدیِ عظیم رستم و سهراب، فردوسی می‌گوید:

اگر مرگ داد است بیداد چیست؟!

ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟!

هر چند در ابیات بعدی تاثیر روح سامی و مرگ‌ارزانی و برتر نهادن جهان پس از مرگ بر زندگی احساس می‌شود و به نوعی شاعر از عنصر بنیادین اسطورۀ اصیل آریایی کمی به دور می‌افتد.

خلاصه آنکه این ضرب‌المثل نیز از همین خط فکری و سرنوشت‌باوری و تلقی تراژیکی که  مردمان کهن نسبت به آن داشتند سرچشمه می‌گیرد؛ در این چشم‌اندازِ سرنوشت‌باوری، بخصوص روح اندیشۀ زروانی به‌خوبی احساس می‌شود، مثلاً آنجا که در شاهنامه زال زر به پرسش‌های موبدان در باب سرشت کیهان و مرگ و زندگی پاسخ می‌دهد و در نهایت سخن خود را اینگونه به پایان می‌رساند که:

گر ایوان ما سر به کیوان بر است

از آن بهرۀ ما یکی چادر است

چو پوشند بر روی ما خون و خاک

همه جای بیم است و تیمار و باک

بیابان و آن مرد با تیز داس

کجا خشک و تر زو دل اندر هراس

تر و خشک یکسان همی بدرود

و گر لابه سازی سخن نشنود

دروگر زمان است و ما چون گیا

همان‌اش نبیره، همان‌اش نیا

به پیر و جوان یک به یک ننگرد

شکاری که پیش آیدش بشکرد

جهان را چنین است ساز و نهاد

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

و در داستان فریدون نیز این مصرع کوبنده  را، که که جز مرگ را کس ز مادر نزاد»، در پاسخ یکی از موبدان بینادل به ضحاک و گوشزد کردن پایان ناخوش شاهان» به او می‌بینیم:

بدو گفت پردخته کن سر ز باد

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

جهاندار پیش از تو بسیار بود

که تخت مَهی را سزاوار بود

فراوان غم و شادمانی شمرد

برفت و جهان دیگری را سپرد

اگر بارۀ آهنینی به پای

سپهرت بساید نمانی به جای

کسی را بود زین سپس تخت تو

به خاک اندر آرد سر و بخت تو

و این ضرب‌المثلِ مذکور نیز سراسر بیان‌کننده این مفهوم بنیادین در شاهنامه است؛ شاید اگر بگوییم که تمامی روایت‌های شاهنامه از بُعدِ اجتماعی و معنای زندگی تنها به این خاطر روایت شده‌اند که بازگوکننده این مفهوم بنیادین بخت‌باوری و بینش تراژیک باشد، سخنی به گزاف نگفته‌ایم.

یکی بود،

یکی نبود

زیر گنبد کبود

غیر از خدا

هیچ‌کس نبود.

و خدا زمان بود؛ و زمان بی‌کرانه.



[1] روح آخیلس مرحوم این دعوی را در بخش یازدهم کتاب اُدیسه بر ادیسئوس عرضه می‌کند.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مطالب اینترنتی مطالب اینترنتی جادوي زندگي khaligbnd yousef8 سلامت در زندگی تحصیل سرا فروشگاه ایران فایل 021 باغ سپیدار سیر تا پیاز سئو